گاهی پر می شوی از اشک و نمی دانی کجا بباری
در خودت ، بر خاک ، یا از درد هق هق هایت دستانت حجاب شوند!
گاهی دلم بر این گونه ها می سوزد...گناهشان مگر چیست عاشقی؟
شیدایی...خاطر خواهی...دیوانگی...؟؟؟
چه کنم بیایی...تا سر دهم واژه رهایی ...تو بو کنم عِطر کبریایی...
نــــادانم ای مولـــا ای صـــــاحب لــــوا ای بــــــــاخدا ...عـاقلم فرما
دلم قدمگاهت را می خواهد...بنشینم بخوانم و زار ببارم و ترا بخواهم
دیگر نیامدن ثانیه هایت یک معنی دیگر میخواهند///طولانی///شده اند
و من از این طولانی بودن ها می ترسم
من از زخم زبانهای دشمن...از جهالت ها می ترسم
من از خونبها های گرفته نشده در قدس می ترسم
من از کم شدن نمازهای برادرم می ترسم
من از چادر در صندوقچه شده مادرم می ترسم
آن دم آرامم که صف اول نماز تو بایستم...
|||رسم شده فقط پنجشنبه ها و جمعه ها به یاد آقا می افتیم...!!!|||